دیدگاه‌ها

خاطرات زنداني سياسي…اميرمزرعه(فصل دوم)

فصل دوم

ساعت ١٢شب همان روز بازداشت، اسم ٩ نفر از ما را خواندند که من نیز هم جزو آنها بودم. بما گفته شد بايد شما را تقسيم كنيم اينجا جا نداريم. سپس ما را با یک خودروی وَن به جایی دیگر منتقل کردند. هیچگاه فكر نميكردم موضوع اينقدر جدي باشد. بعد از گذشت نيم ساعت به محلی رسيديم. ما را پياده كردند و به هرکدام لباس زندانيان پوشاندند. مسئولان زندان حتی دمپاییهای مار گرفتند، ساعت و انگشتر نقره را هم تحويل دادم و سپس مرا به سلول انفرادي منتقل کردند. آن شب مثل جنازه خوابيدم .
نميدانستم كه اينجا حفاظت اطلاعات است.

صبح روز بعد مرا صدا زدند و به چشمهایم چشم بند زدند، لحظاتی بعد موهاي سرم را تراشيدند. خيلي برايم دردناك بود، احساس بدي داشتم ولي اين پايان ماجرا نبود.
از روز دوم بازجويي شروع شد شايد باور نكنيد من ٣١روز را در انفرادي گذراندم فقط بخاطر عرب بودن. شكنجه روحي و استرس بدترين نوع شكنجه بود .

درطول اين مدت 8 بازجو مرا مورد بازجویی قرار دادند و هر روز يك اتهام جدید!

كي به شما دستور داده
چطور اطلاع رساني ميكنيد
چهره هاي سرشناس آنجا چه كساني بودند
چقدر پول ميگيريد
اين جشن را عربستان سعودي اداره ميكنه و مسئولیت تو چی بوده؟ چطور با احزاب خارج كشور تماس داريد؟ در جشن چه كساني رو ميشناسی.
عضو چه حزبي هستي؟
شما سني هستي؟
هدف بعدي شما چیه؟
و صدها اتهام ديگر


مشكل اينجا بود كه حتما براي آن سوالهاي مسخره جواب ميخواستند. و ميگفتند كه اگر جواب ندهي ميتوانيم تو را به جرم ضد انقلاب و توطئه عليه امنيت ملي كشور اعدام كنيم يا ديگر رنگ افتاب را نبيني. تو خلق عرب هستي. كي به شما گفته كه احواز مال شماست؟

روز ١٣بازجويي مرا خيلي كتك زدند آنقدر سیلی و مشت خوردم كه پرده گوشم پاره شد و دهانم پر از خون شده بود.
دردناكتر آن بود كه چشمهايم را بسته بودند و نميدانستم كه ضربه بعدی به كجا وارد ميشود.
من در عرض ٣١روز 14 کیلو وزن كم كردم.
نميتوانستم غذایی بخورم و از شدت استرس و وحشت حتی ميل به آب خوردن نداشتم.
هر هفته روز چهارشنبه يك ساعت مرا به جایی در نزديكی سلول انفرادیم می‌بردند تا کمی آفتاب بگیرم و ميگفتند كه باكسي نباید حرف بزنی. آنجا يك مربع ٨در٨ بود به ارتفاع تقريبا ٦متر و دوربين مدار بسته دور محوطه دیده ميشد. و بعد
دوباره سلول انفرادي باز میگشتم !
ان روزها تنها دوست من چشم بند بود چون هميشه همراهم بود و نميتوانستم از آن جدا شوم
و باز هم بازجويي. اگر حرف نزني و اعتراف نكني جایت اينجاست!!.
هر روز اتهامات جدید، هرروز يك بازجوي جديد و هر روز یک دردسرجديد. بعد از ١٨روز مرا بردند و گفتند كه شماره منزلتان را بگو، بعد با خانواده‌ام تماس گرفتند و فقط ٢دقيقه توانستم با خانواده حرف بزنم. فقط اشك ريختم! به خانواده‌ام گفتم كه حالم خوب است. پشت تلفن صداي پدرم را شنیدم، بسیار خسته بود و گویی ٢٠سال پيرتر شده بود ولي خودش را كنترل ميكرد تا قوي به نظر برسد. من فرزند ارشد بودم و ٢١سالم بود. حرفهایمان هنوز تمام نشده بودند که تلفن را قطع كردند.

دوباره به سلول انفرادي برگشتم و باز وحشت و استرس سراسر وجودم را گرفت. حس میکردم همین روزها پايان زندگيم فرا خواهد رسید. هيچ اميدي نداشتم. بيشتر نوشته‌های روي ديوارهای سلول انفرادي مرا ديوانه ميكردند. مثل آن بود که هرروز چيز جدیدی كشف ميكردي. وقتي ميديدم نوشته اند ٨١ روز در انفرادي و ديگري نوشته بود حكمم اعدام أست و خيلي چيزهاي ديگر همه آنها مرا دیوانه تر می‌کردند. خودم را با خواندن آنها مشغول ميكردم و بيشتر ميترسيدم. يك اتاق ٣*٢ با يك لامپ چسبيده به سقف و يك هواكش كنج اتاق و درب فولادي كه دو در كوچك در بالا و پايين داشت و از طريق آنها به من غذا ميدادند و ميگفتند بخور شايد اخرين غذایت باشد!. ترس همه وجودم را می‌گرفت.
یا اینکه صبحها قبل از طلوع آفتاب بيدارم ميكردند و ميگفتند برو حمام كن و آماده شو، نميدانستي براي چه بايد آماده شوي ،يعني اعدامي در راه أست يا خير؟ چه چيز در انتظارم است؟ حال خانواده‌ام چطور است؟ سوالات پشت سرهم و سراسیمه از ذهنم عبور می‌کردند.
اگر کسی را شكنجه فيزيكي کنند بعد از چند ساعت یا چند روز شخص بهبودی حاصل می‌کند. اما شكنجه روحی رواني انسان را تا سرحد جنون و دیوانگی می‌رساند.

نميدانم چرا اين صحنه ها از ذهنم پاك نمیشوند و هميشه استرس همراه همیشگی من شده است. و منتظر يك اتفاق بد هستم.
بعد از ٢٥يا٢٦روز مرا نزد دكتري كه آورده بودند بردند. او مرا معاينه كرد و بعد گفت امضاء كن و روز بعد نزد بازپرس موردبازجویی قرار گرفتم و دو روز بعد دادگاه. نميدانم چرا وقتي به دادگاه رسيدیم كسي در آنجا حضور نداشت. فقط نيروهای امنيتي بودند. چشمهايمان را باز كردند. محاكمه شروع شد. یک محاکمه کاملا فرماليته. چون قاضی از قبل حكم را صادر کرده بود. کل محاکمه فرمایشی فقط يك دقيقه طول کشید. اسم و مشخصاتم را پرسید و گفت قبول داري اتهامتو؟ بعد گفت امضاء كن و ببريدش.
و دوباره چشم بند و بازگشت به حفاظت اطلاعات و همان سلول انفرادي. مشكل اينجا بود كه هيچ دليل و مدركي نبود كه من را مجرم ثابت كند يعني بازي كردن بااحساسات يك انسان، بهم ریختن يك خانواده و اشكهاي پدر و مادر و در آخر هيچ.
تازه بايد خدا را شكر كني كه بلايي سرت نياورده اند. روز ٣١ به زندان سپيدار احواز انتقال داده شدم ولي از كساني كه با من دستگير شده بودند فقط ٧نفر را ديدم و من نفر ٨ بودم بعدها شنيدم كه آن نفر ٩اعدام شده است. يعني يك جوان ٢٢ساله چه جرمي می‌تواند مرتكب شود كه بايد اعدام شود؟!!.
بعد از يك هفته من را با قید وثیقه آزاد كردند.
ولي اين نگراني هميشه زندگي من را مختل كرد. من آسيب روحي و رواني شدیدی ديده‌ام و نميتوانم خودم را باز یابم و به زندگی معمول بازگردم.

به اميد فردايي آزاد و جامعه‌ای آزاد و حق تعيين سرنوشت براي تمام ملل غير فارس

 

امير مزرعه 2020.10.1

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا